محمود سلطانی : کارشناس و مشاور امور محیط زیست

وبلاگ شخصی در بردارنده مقالات ، مطالب و اطلاعات حرفه ای در زمینه محیط زیست و منابع طبیعی

محمود سلطانی : کارشناس و مشاور امور محیط زیست

وبلاگ شخصی در بردارنده مقالات ، مطالب و اطلاعات حرفه ای در زمینه محیط زیست و منابع طبیعی

خوش به حال گرگها

اثر برگزیده و شایسته تقدیر جشنواره فرهنگی هنری محیط بان. تهران . خرداد ۱۴۰۳

خوش به حال گرگها


پارک ملی کلاه قاضی. مهر ماه سال 1380. روز پنج شنبة آخر ماه. نزدیک غروب. هوا کم کم داشت خنک میشد. صدای زوزة بادهای پاییزی در برخورد با صخرهها و ارتفاعات، تنها صدایی بود که در منطقه شنیده میشد. پس از چند ساعت گشت و بازرسی در منطقه، بساط مختصری را که داشتیم جمع کردیم و سوار شدیم که از منطقه خارج شویم. من بودم و یک نفر محیطبان راننده که از مرکز استان به منطقه آمده بودیم. هنوز از منطقه خارج نشده بودیم که در دوردست، سیاهی مردی را دیدم که در دامنة کوهی که روبرویمان بود در حال حرکت بود. از همکارم پرسیدم: 

ـ ببین، ببین. اونو میبینی؟ بریم ببینیم کیه.

ـ کی؟ کدام؟ 

نشانش دادم. او هم سوژه را دید. کسی بود که تقریباً با زاویة نود درجه نسبت به ما و از بیراهه در حال حرکت به سمت داخل منطقه بود. از دور آدمی مینمود با قامتی متوسط و لاغر با کولهای بر پشت. از همکارم خواستم راه را به سمت او کج کند. او هم از خدا خواسته. مثل بقیة همکاران سرش درد میکرد برای این جور کارها. انجام مأموریت گشت زنی در منطقه آن وقتی موفقیتآمیز و باحال است که متخلف یا شکارچی غیرمجاز بگیری. برخورد مقتدرانه با آنها، هم انجام وظیفه است، هم حس و حال خوبی به آدم میدهد.

با خود فکر کردم: «کی میتونه باشه؟ این موقع، غروب، تک و تنها، اینجا؟ شکارچیه؟ چرا تنها؟ احتمالاً از رفقایش عقب مونده. شایدم پیش قراول اونهاست.»

او را هدف قرار دادیم و زدیم به جاده. جاده که نه، همهاش ریگ و سنگ و چاله چوله. هر لحظه منتظر واکنش سوژه بودم. تغییر مسیری، استتاری، یا فرار. هر چند که معلوم بود در چنین شرایطی هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد. هر چه به او نزدیکتر میشدیم کنجکاویمان بیشتر میشد. او هم حتماً ما را میدید اما عجیب این که هر چه به او نزدیک و نزدیکتر میشدیم کوچکترین تغییری در جهت یا آهنگ راه رفتنش مشاهده نمیشد. انگار نه انگار که دو تا آدم مسلح و مصمم، با اقتدار سوار بر یک ماشین دولتی با کلی تجهیزات مانند دوربین و بیسیم و فلان دارند بطرف او میروند تا نفسش را بگیرند. خیلی عجیب بود.

چند دقیقهای توی ماشین بالا و پایین پریدیم و سر و کلهمان را به سقف پاژن کوبیدیم تا توانستیم به او نزدیک شویم. با قدرت و ژست مخصوصی که معمولاً این جور مواقع بخود میگرفتیم کنارش توقف کردیم. از آنجا تا خارج منطقه و کنار جادة اصلی دو سه کیلومتری فاصله بود بدون هیچ راهی. او این فاصله را پیاده طی کرده بود. 

همانطور که توی ماشین و کنار راننده نشسته بودم شیشة ماشین را پایین کشیدم. خودش متوجه شد که با «من» طرف است. بندة خدا خودش آمد دم پنجرة ماشین سلام کرد. جوابش را دادم. همانی بود که حدس زده بودم. جوانی بیست و سه چهار ساله. با رفتاری خیلی طبیعی. از آرام هم آرامتر، بدون هیچ ترس یا تعجب یا دلهرهای. طفلک از نظر جثه هم، بقول بعضیها، عددی نبود که بخواهد بهتنهایی در اینحا دست به کار خلافی بزند. 

از او پرسیدم: 

ـ حالت خوبه؟ کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟

ـ کار خاصی ندارم. دارم میرم یه گوشه کناری امشب را اینجا باشم.

ـ میدونی اینجا کجاست؟

ـ بله. کلاه قاضی.

ـ منظورم اینه که میدونی اینجا منطقة حفاظت شده است و رفت و اومد در این منطقه . . . .

ـ بله. میدونم. تابلوهاشم دیدم.

ـ خب چرا اینجا را برای شب گذرونی انتخاب کردی؟

ـ من بازم اومدهام. خلوته. دنجه. زیباست، امنیت داره. 

همکار راننده گاهی زیر گوش من ندا میداد که: « دروغ میگه. این تنها نیست. ازش بپرسید با کی اومده؟ بعید نیست یه گروه شکارچی باشند.»    

از جوان پرسیدم:

ـ با چی اومدی؟ منظورم اینه که وسیلهت چیه؟ ماشین داری؟ کجا گذاشتی؟

ـ نه آقا. ماشینم کجا بود؟ پیادهام.

ـ مگه میشه؟ از کجا اومدی؟

ـ اصفهان.

ـ این همه راه را با چی اومدی؟

ـ ماشین پدرم. هر چند هفته یه بار که پدر و مادرم میخوان به دِهشون برن من با اونها میآم. اینجا، سر جاده پیاده میشم. فردا هم که برمیگردن من سرِ ساعت میرم سرِ جاده و سوار میشم و میریم. همین. 

همکارم زیر گوشم زمزمه کرد که: « باید کولهپشتیشو بریزیم بیرون.» 

از جوان پرسیدم:

ـ چکاره هستی؟

ـ دانشجو.

ـ دانشجوی چی؟ کجا؟

ـ آمار. دانشجوی آمارم. و عاشق طبیعت.

ـ کدوم دانشگاه؟

ـ صنعتی.

ـ مگه دانشگاه صنعتی رشتة آمار هم داره؟ 

ـ بله. اسمش صنعتیه ولی حتی دانشکده کشاورزی هم داره.

ـ اسم چند تا از استادات را میگی؟

ـ دکتر فلان و دکتر بهمان و . . . 

پس از چند سؤال و جواب دیگر برایم محرز شد که این جوان واقعاً ریگی در کفش ندارد. از علاقمندان به طبیعت است. از او پرسیدم:

ـ شب کجا میمونی؟

آدرس نقطهای را داد که همکارم میشناخت. ادامه دادم: 

ـ حتماً میدونی که اینجا گرگ هم داره، زیاد.

ـ بعله. بیابونه دیگه. حتماً داره.

ـ تا حالا ندیدی؟

ـ نه. آهو و گوسفند وحشی و روباه دیدهام اما گرگ، نه. 

ـ (با لحن ملایم و شوخی) نمیترسی که گرگها نصف شب بریزند روی سرت و یه لقمهات کنند؟

حالت و جوابی را که این جوان داد هرگز از یاد نخواهم برد. با لبخندی دو تا دستش را به علامت تسلیم و ابراز محبت روی سینهاش چسبانید و گفت: 

ـ اگه با خوردن من طبیعت بهتر حفظ میشه و قسمت من توی شکم گرگهاست بذارید بیاند مرا بخورند. نوش جونشون. 

هاج و واج ماندم. با شنیدن این جواب نمیدانم چرا آن لحظه بهاحترام او از ماشین پیاده نشدم تا بر چهرة آرام و دوست داشتنیاش بوسه بزنم. یعنی میدانم چرا این کار را نکردم، چون واقعاً ذهنم یکباره قفل شده بود. 

همت و علاقه و انتخابش را ستودم. به او یادآوری کردم که شبها اینجا خیلی سرد خواهد شد. گفت که لباس گرم و پوشش کافی و خوراکی همراه دارد. به او گفتم:

ـ ما از محیطزیست هستیم و مأمور حفاظت از اینجا. اگر کمکی یا چیزی لازم داری بگو.

ـ بله میدونم. نه چیزی نمیخوام. ممنون.   

جانانه برایش آرزوی تندرستی و موفقیت کردم. بعد هم اسم خودم را گفتم و از او خواستم اگر دوست دارد به جمع دوستداران طبیعت و محیطزیست بپیوندد یک روز به ادارة ما و پیش من بیاید تا برایش کارت همیاری محیطزیست صادر کنیم. تشکر کرد و بعد هم خداحافظی. 

با این که هیچ نشانهای از شکارچی و متخلف بودن در چهرة آن جوان ندیده بودم همکار راننده در حال حرکت همچنان بطور مستقیم و یا در لفافه سعی میکرد به من بفهماند که آن جوانک نقشهای در سر داشته و با رفتار و حرفهای خودش ما را بقول خودش پیچانده است. ولکن ماجرا هم نبود. بعد از چندین سال همکار بودن او را خوب میشناختم. 

آن زمان بعضی محیطبانان وقتی انجام مأموریت با یکی از مدیران یا مقامات مافوق خود نصیبشان میشد برای نشان دادن احساس مسؤلیت و علاقمندی خود از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند. واقعاً از خودشان مایه میگذاشتند بخصوص در رویارویی با متخلفانی که در مناطق دیده میشدند. آنها گاهی حتی صورت متخلفانی را که بعدها معلوم میشد تخلفی نکردند با دستان خود نوازش میکردند. این همکار محترم هم میخواست ابراز احساس مسؤلیت شدید خود را هر طور شده به من بفهماند در حالی که نیازی به این کار نبود. جواب این رفتارش را هم داشتم ولی آن لحظه رو نکردم تا چند دقیقه بعد. 

پیش از این که از منطقه حارج شویم از او خواستم یکبار دیگر سری بزنیم به پاسگاه محیطبانی که تقریباً سر راهمان بود. در آنجا خوش و بشی با همکاران کردیم. برای احتیاط، موضوع حضور آن جوان در منطقه را هم به اطلاع آنها رساندم تا بقول معروف گوشی دستشان باشد. بدین ترتیب و غیرمستقیم خاطر همکار محترم راننده را جمع کردم که نگران عواقب کار نباشد.    

یکی دو ساعتی از شب گذشته بود که در راه و در حال برگشت از مأموریت بودیم. یک ساعتی طول میکشید تا به اصفهان برسیم. به همکارم گفتم:

ـ حتماً تا حالا کلمة غبطه به گوشَت خورده؟

ـ غبطه؟ نه والله. چی هست؟ 

ـ آهان. حتماً شنیدی ولی یادت نیست. غبطه، جنبة مثبت حسودیه. حسودی یعنی این که تو نداشته باشی تا من داشته باشم. غبطه یعنی این که ای کاش همون چیزی، مالی یا صفتی را که تو داری من هم داشتم، یا داشته باشم. هر چقدر حسودی صفت ناخوشآیند و آزاردهندهایه، غبطه بد نیست، شاید خوب هم باشد.

ـ میدونم که یه منظوری دارید که اینا گفتید. من اگه بعد از چندین سال شما را نشناسم که وای. خب حالا بفرمایید.

ـ بله. دقیقا.ً منظورم اینه که دارم با خودم فکر میکنم که ای کاش، ای کاش روح و روان و همت من هم مث این جوونه بود.

ـ هنوز تو فکر اونید؟ مث اینکه حسابی ازش خوشتون اومده. حالا بذارید ببینیم میآد اداره برا کارت همیاری یا نه.

ـ راستش این آدمی که من دیدم احتیاج به کارت همیاری نداره. یه همیار واقعی بینام و نشونه. مگه ندیدی وقتی بهش گفتم گرگها یه لقمهات میکنند چکار کرد؟! دو تا دستش را با خلوص تمام گذاشت روی سینهاش و گفت بیان منو بخورند. بهنظر من کارت همیاری این جوون توی همون جایی بود که دستاشو گذاشت. توی سینهاش. توی دلش. الآن ما توی استان چندین نفر داریم که اومدن کارت همیاری گرفتن اما هیچ، انگار نه انگار. بقول قدیمیها گرد از دیوار میریزه اما از اونهاهیچ. اما اون طرف قضیه این که، حتماً آدمهایی هم هستند که واقعاً دلشون برا محیطزیست یا طبیعت میسوزه اما نه کارت همیاری دارند نه ما اونها را میشناسیم. بهنظر من یکیشون همین پسره. من اگه دل برای محیطزیست میسوزونم، خب حقوق و مزایای این کار را هم میگیرم. اما دیدی که این جوون با چه علاقهای قید دیدن فک و فامیلشو زده بود تا امشب و فردا را در دل طبیعت بگذرونه اونم توی این شرایط سخت. این آدم، میتونست یه جوون منحرف و مافنگی و خلافکار باشه. اما خودش گفت که عاشق طبیعته. ما باید قدر اینها را بدونیم و اگه بتونیم زیادشون کنیم.

ـ خدا کنه همینطور باشه که شما میگید.

ـ من مطمنم که این جوون اندک فکر خطا یا خلافی هم توی وجودش نبود، اگر هم بود پاک پاک شد. البته اگه رفتار ما درست بوده باشه.

ـ خدا کنه.

ـ یه چیز دیگه.

ـ بفرمایید

ـ البته شوخیه. داشتم با خودم فکر میکردم که خوش به حال گرگهای منطقه که امشب یه همچین طعمة آماده و عاشقی مهمونشونه. کاش میشد بهشون تقلب میرسوندیم که برند سراغش و شکمی از عزا در بیارن. هرچند گرگهای عزیز، عشق و حالی را که در تعقیب و گرفتن و دریدن طعمة خود میکنند با طعمة آماده و تعارفی نمیکنند. فکر کنم از مهمونی خوششون نیاد. بهرحال خدا کنه اتفاقی برا این جوون نیفته.

ـ خدا کنه.

ـ آقا، من که همین روزها دارم بازنشست میشم. تو را خدا، شماها که هستید هوای این مناطق و اینجور آدمها را داشته باشین.

ـ امید بخدا. شما هم ما را دعا کنید.

آن مأموریت به پایان رسید. آن جوان هم به ما مراجعه نکرد. مهمتر از همه این بود که پس از آن، و تا چندین ماه بعد، خوشبختانه گزارش تخلفی از منطقة کلاه قاضی نداشتیم و گرنه . . . .  


23/5/2582





اصفهانی باران ندیده

اصفهانی باران ندیده

 

محمود سلطانی

 

 

نخست اینکه آنچه تاکنون در قالب اصطلاح «گرگ باران دیده» شنیده یا گفته ­ایم در اصل، گرگ «والان دیده» و منظور گرگی است که گذرش به تله(والان) افتاده و توانسته از دام بلا  بگریزد.

دیگر آن که نیامدن برف و باران در شهر اصفهان و پیرامون آن، آن هم برای چندین سال، افزون بر پیامدهای اقلیمی و زیست­محیطی متعدد و همچنین مصیبت­ هایی که بخصوص بر کشاورزان منطقه تحمیل کرده، نشانه­ های اجتماعی هم داشته. نشانه­ هایی که در جریان مختصر بارندگی های اخیر نمایان شد.

در گذشته ­ای نه چندان دور هر سال، از نیمه ­های پاییز تا اوایل بهار سال بعد، هوای اصفهان ابری و برفی و بارانی بود به­ گونه ­ای که سایه­ سارهای شهر طی این مدت همواره پوشیده از برف بود و گودالها نیز(هر چند تا هر جا) آکنده از آب باران.

 

هنگام بارندگی نیز علاوه برسطح خیابانها، چاله­ چوله­ های خیابانها نیز از این موهبت آسمانی بی­ نصیب نبودند و اینها نیز تا چندین ساعت، حتی چند روز پس از بارندگی پر از آب بودند. موضوعی که دستمایه یا سوژة رسانه­ ها بود برای انتقاد از شهرداری و بقول امروزی­ها «گیر» دادن به مقامات شهر( مانند بسیاری از شهرهای دیگر).

آن زمان تقریباً همة مردم، بویژه رانندگان، آموخته بودند که هنگام عبور از روی این چاله­ های پر از آب، هوای رهگذران را داشته و از سرعت خود بکاهند تا عبور شتابان خودرو از داخل و یا توی این چاله­ ها سبب خیس شدن آنان نگردد. رفتار اجتماعی بهنجار و لازمی که نشانة بافرهنگ بودن رانندگان شده بود.

دو سه نوبت بارندگی اخیر در شهر اصفهان اما، بخوبی نشان داد که شمار قابل توجهی از رانندگان نسل امروز، یعنی میانسالان و جوانان و جوانترها از این آموزش بی­ بهره ­اند. تقصیر هم ندارند زیرا چنین شرایطی را تجربه نکرده ­اند. این باران ندیده ­ها طی چند روز بارندگی اخیر، با رانندگی خود در هوای بارانی و در معابر ناهموار شهر، کردند با رهگذران، آنچه را نباید می ­کردند. اشکالی هم ندارد. روزی یاد خواهند گرفت. نگارنده که از حق خود گذشتم و خواهم گذشت. البته با این امید و با این شرط که این بارندگی­ها ادامه یابد. اصفهان براستی تشنه است، تشنه. 

------------------------------------------------------

 

چاپ شده در روزنامه اصفهان امروز ـ شمارة 4569 ـ چهارشنبه 26 بهمن ماه 1401

درباره احداث کارخانه کنسانتره آهن در ورزنه

سرمقاله روزنامه اصفهان امروز

تولید آهن؟ در ورزنه؟

اشتباه پی اشتباه

محمود سلطانی 


خبری در راه است؟

در شرایطی که منطقة ورزنه  چند سالی است در بحران فزایندة بیآبی و فرسایش خاک  قرار گرفته و برخی پیامدهای ناگوار و جدی آن بصورت فقر و مشکلات اقتصادی دامنگیر مردم آن شده، احداث صنعت در این منطقه، طنز تلخی است که نقل آن نیز روا نیست. خبر احداث صنعت، آن هم صنعت تولید کنسانترة آهن در منطقهای چنین آسیبپذیر، اگر درست باشد، واقعاً شگفتآور و نگران کننده است. نقض غرض آشکار است. دهنکجی به فریادهای صدها هزار نفر از ساکنان منطقه که چندین سال است حق طبیعی خود، یعنی آب و زندگی، را مطالبه میکنند و گوش شنوایی وجود ندارد.


تولید آهن در ورزنه؟

راست است؟ تولید آهن؟ در ورزنه؟ در منطقهای که به کویر خشک و بیآب و علف پهلو میزند؟ علت انتخاب این محل برای احداث چنین صنعتی چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ ترحم به مردم منطقه؟ پاداش چندین سال محرومیت و ناکامی آنان از حقابة خود؟ حق سکوت به آنان برای چشم پوشی از مطالبة حق مسلم خود که در نتیجة بیتدبیری مدیران به تاراج رفته و میرود؟ یا ایجاد اشتغال؟ شنیدهها حاکی است که سپاه تاراج و تخریب طبیعت، این بار هم، عَلَم «ایجاد اشتغال» را بر سرِ نیزههای زر و زور کرده و کویر ورزنه را نشانه گرفته است؟ اشتغال برای چند نفر؟ بیست، سی، چهل؟ یا بیشتر؟ با چه قیمتی؟


بهانة ایجاد اشتغال

مگر مشکل اصلی مردم ورزنه اشتغال است؟ چرا نعل وارونه میزنید؟ مشکل اصلی مردم، بیآبی و بلااستفاده ماندن هکتارها زمین حاصلخیزی است که چندین سال است رها شدهاند. نه به امان خدا، بلکه بدست خشکی و خشونت منطقه. زمینهایی که بسیاری از آنها و پیش از بیداد زمامداران آب کشور، از چنان قابلیتی برخوردار بود که سالانه چند نوبت کشت میشد و درصد قابل توجهی از نیاز به فرآوردههای کشاورزی و خوراکی استان و کشور را تأمین میکرد. همین زمینهایی که امروز فرسنگ در فرسنگ از تشنگی میسوزند و تماشای سراب سوزانشان دل هر بینندهای را کباب میکند. 


تازهتر از تازهتری میرسد

مشکلات صنایع فولاد در در دیگر مناطق استان کم بود، حالا خبر ایجاد صنعت فولاد در منطقة طبیعی ورزنه را بشارت میدهند. آیا درست است؟ ایجاد فولاد در ورزنه؟ با تصمیم چه کسی؟ با سرمایة کیان؟ از کجا آمدهاند؟ با حمایت کی؟ با موافقت کی؟ بسود کی؟ و از کیسة کی؟ 

واقعیت آشکاری است این که در حال حاضر احداث هر نوع صنعت در منطقة ورزنه که مصرف آب و انرژی انبوه داشته و تولید فاضلاب نماید، تهدیدی جدی برای طبیعت تفتیدة منطقه است. آیا درک این واقعیت برای برخی کسان واقعاً دشوار است؟ یا بصلاح خود و موقعیت و مناقعشان نیست آن را درک کنند؟ در شرایط کنونی حتی احداث صنایع وابسته به کشاورزی نیز بعلت عدم تولید فرآوردههای مورد نیاز آن ضرورت و توجیهی ندارد چه رسد به صنعت تولید فولاد. صنعتی که، در صورت رعایت کامل اصول ایمنی و زیستمحیطی هم، عامل بالقوهای برای تخریب منطقه است هر چقدر هم که سیستم آنها باصطلاح «بسته» باشد. صنعتی که با گذشت زمان و همچون صنایع خَلَف و مادر خود مبادرت به افزایش کمی و کیفی فعالیتهای خود نیز خواهد کرد و بساطش را بسیار بیش از طرح اولیه در منطقه خواهد گسترد. چه بسا از هم اکنون هم مِنت آن بر سر مردم و منطقه خواهد بود که: ایجاد اشتغال کردیم، آب هم بی آب. چنین مباد.   


قانون اگر معیار است

پشتوانة قانونی احداث فولادسازی در ورزنه چیست؟ ایا قوانین و ضوابط محیطزیست اجازه داده؟ اگر قانون، براستی معیار تصمیمگیری است، چرا دربارة تآمین حقابة زاینده رود و گاوخونی و کشت و کار مردم منطقة محروم و بلادیدة ورزنه اجرا نمیشود؟ 


مردم نیز حق دارند

با فرض انجام ارزیابی زیستمحیطی از سوی سرمایهگذار، و تأیید گزارش آن توسط ادارة کل حفاظت محیطزیست استان، آنچه در بارة این منطقة خاص دارای اهمیت بوده و هست و مغفول مانده، توجه به ملاحظات زیستمحیطی منطقه است. یکی از بخشهای گزارش ارزیابی زیستمحیطی، نظرخواهی عمومی است که بعید بنظر میرسد مردم محل حاضر باشند در برابر اشتغال چند ده و حتی چند صد نفر در یک واحد صنعتی، محل زندگی و کار و سرمایة خود و نسلهای آینده را بسود چند نفر سرمایهگذار و برای همیشه دستخوش آلودگی و تخریبهای حاصل از عملیات صنعتی قرار دهند مگر اینکه. . . .

شعر طنز درباره اصفهان

       *راهکار حل مشکل اصفهان*
حالا که محیط اصفهان را صنعت
          آلود و تباه کرد و بر یغما برد
حالا که قراضه های خودروسازان
   آرامش و جان و مال مردم را برد
حالا که به زور، زنده رودش را هم
    دشمن بگرفت و رو به سربالا برد
خوبست که شهر اصفهان را یکجا
  از جای خودش کَند و لب دریا برد
              «محمود سلطانی آذین» 

زاینده رود

حل مسئلة خشکی زاینده رود

 آسان است اگر . . . . 


به مناسبت 18 مهر ماه، روز نکوداشت زاینده رود 


محمود سلطانی 


«خشکشدن زاینده رود» رخداد تلخ و غیرقابل تحملی است که در چندین سال گذشته زندگی هزاران خانواده را پریشان کرده، دل میلیونها نفر را به درد آورده و همة صاحبان احساس و اندیشه را اندوهناک کرده است. رخداد شوم و بنیان براندازی که البته رویارویی با آن، بویژه برای مدیران کشور(اگر قرار باشد برای جلوگیری از آن کاری بکنند) بسی دشوار مینماید. یعنی چنانچه به فرض محال، چنین اتفاق شومی رخ دهد و زاینده رود به راستی خشک شود، بحق کاری از کسی بر نخواهد آمد. حال آنکه در شرایط کنونی چنین نیست. یعنی، خوشبختانه زاینده رود خشک نشده بلکه جاری است و همچنان جاری خواهد بود.

آنچه طی سالهای اخیر اتفاق افتاده و به غلط به خشکسالی نسبت داده شده، در واقع، نرسیدن آب زاینده رود به پایین دست حوضه(شهرستانهای فلاورجان و اصفهان)، خشک شدن بستر رودخانه و پیامدهای گسترده و زیانبار آن برای محیط طبیعی و صدها هزار نفر جمعیت منطقه است که بیشتر آنان کشاورزند. علل اصلی آن هم  بر همگان آشکار است: 

ـ فروش غیرمجاز آب توسط وزارت نیرو

ـ اجازة دولتمردان به برداشتهای غیرمجاز و بیرویة آب رودخانه در بالادست 

چندین سال تشکیل جلسه و برگزاری همایش و تهیة عکس و فیلم و داد و فریاد و تجمع اعتراض آمیز و وعده های بیجای مقامات هم جز هدر رفتن وقت و انرژی مردم و مسئولان، تا کنون کمترین نتیجه ای در بر نداشته است. هر سال وقت و هزینه بیشتری هم در این بیراهه صرف خواهد شد مگر اینکه فکر و عمل مقامات مسؤل کشور و منطقه معطوف به راه اصلی حل مسئله شود. بدین معنی که از عبارت واقعاً بزرگ و سهمگین «خشکی زاینده رود» نهراسند و صرف نظر از مقام و موقعیتی که دارند، به عنوان یک مسؤل(به مفهوم واقعی آن)  فقط برای چند دقیقه به یاد دوران تحصیل در دبیرستان، مسئلة «خشک شدن قسمتی از بستر زاینده رود» را با دقت خوانده و آن را به راحتی حل نمایند. 

مسئله:

چند سالی است که برخلاف نظام حاکم بر طبیعت و قوانین موجود و مغایر با اصول شرع، قسمتی از حقآبة رسمی و قانونی رودخانه توسط توسط وزارت نیرو به غیر فروخته شده، قسمتی از آن نیز با هدایت و حمایت دولتمردان در بالادست رودخانه غصب و به تاراج میرود. در نتیجه، رودخانه کمآب شده، این کمبود موجب قطع جریان دایمی رودخانه در پایین دست، نابودی محیط طبیعی(حقوق عامه) و خشک شدن صدها هکتار باغ و مزرعة موجود در پایین دست رودخانه(حقوق اشخاص) شده که اتفاقاً و برخلاف سودجویان و بسیاری از دیگر مصرف کنندگان جدید و کلان آب رودخانه، دارای حقابة رسمی چندین و چند ساله میباشند و زندگی آنان در نتیجة این چپاول در مخاطره افتاده و استمداد آنان هم به جایی نرسیده است(مصداق آشکار سرقت، غصب و تصرف عدوانی مال غیر). برای احیای این قسمت از رودخانه، تأمین حقابة مردم آسیب دیده و نجات آنان از فلاکتی که گریبان آنان را گرفته چه باید کرد؟

الف ـ تأمین آب از دیگر منابع موجود؟ کوتاه آمدن در برابر چپاولگران؟ تسلیم در برابر عمل انجام شده؟ اعتبار بخشیدن به انجام کارهای غیرقانونی؟ چرا؟ با چه هزینه ای؟ به سود چه کسانی؟ 

ب ـ رها کردن مردم آسیبدیده به حال خود؟ بی مسئولیتی نظام حاکمیت؟ چرا، با چه پیامدهایی؟ مگر میشود؟ به سود چه کسانی؟ 

پ ـ پرداخت گهگاه کمک هزینه به آسیب دیدگان؟ دفع الوقت کردن؟ با چه پشتوانة عقلی و منطقی؟ با چه دورنمایی؟ به سود چه کسانی؟ 

ت ـ خلع ید از گروه سودجو و فرصت طلبی که بناحق و با حمایت دولتمردان و کارگزاران محلی، بخش قابل توجهی از آب رودخانه را در سنگلاخهای مرتفع بالادست رودخانه صرف کشت درختان میوه کرده و نتیجة چندانی هم عایدشان نشده است؟ چرا که نه؟ در حالی که اصول شرع و همة قوانین و مقررات جاری کشور بر اجرای این بند دلالت دارند چرا نه؟

پاسخ:

ملاحظه میشود که حل این مسئله نیاز به صرف وقت و تأمل زیاد ندارد. آیین کشورداری و حق و انصاف هم حکم میکند که چارة کار، برگرداندن سهم حقابه داران و جلوگیری از برداشت های بیجاست. آری، به همین آسانی. مشکلی که با فرمان و حمایت  مقامات ملی و حمایت مسؤلان محلی بوجود آمده، ناگزیر بدست همانان نیز باید حل شود. 

چرا برای حل این مسئلة ساده اما مهم اقدامی نشده و نمیشود؟ چرا آمران تجاوز به حقوق اشخاص و عامه، و برهم زنندة نظم یکی از حوضه های آبی مهم کشور که همواره عامل پیوند میلیونها نفر ساکنان اصفهان و استان فرادست بوده بازخواست نمیشوند؟  

جان کلام و به عنوان آخرین سخن در بارة مشکل خشک شدن زاینده رود این که، دولتمردان و مدیران بی تدبیری که حقابة طبیعی رودخانه و کشاورزان پایی ندست آن را فروخته و مردم بالادست را نیز برخلاف مصالح ملی به برداشت بی اندازه و بی برنامه از آب این رودخانه تشویق کرده و موجب شدند گروهی از مردم غیرکشاورز منطقه(کارمندان ادارات، وابستگان افراد و ادارات ذینفوذ) هزینه های زیادی را صرف خرید پمپ، لوله گذاری و انتقال بیهودة آب به بالا و حتی پشت کوههای مجاور کنند، ناشناخته و دور از دسترس که نیستند. هستند، شناخته شده هم هستند. همانان باید محکوم شوند که:

1 ـ سهم آبه  های فروخته شده را برگردانده و چنانچه خساراتی به خریداران تعلق میگیرد جبران نمایند.

2 ـ با خرید و جمع آوری تجهیزات آبرسانی و پرداخت غرامت به کسانی که با راهنمایی نادرست دولتمردان در بالادست رودخانه هزینه هایی را متحمل شده و خود را صاحب حق میدانند، آبهای روان بسوی ارتفاعات را به مسیر اصلی خود یعنی زاینده رود بازگردانند.

تا بدین ترتیب حیات طبیعی، اجتماعی و اقتصادی به پایی ندست رودخانه بازگشته و روابط مسالمت آمیز و دیرینة مردم اصفهان با ساکنان فرادست نیز بیش از این خدشهدار نگردد. این یک خواستة عمومی است که تحقق آن برعهدة حاکمیت اعم از سیستم قضایی و اجرایی کشور است.

این، تنها راه آسان، عملی و منطقی برای حل مسئلة خشکی زاینده رود است اگر، ارادهای بر حل آن وجود داشته باشد. در غیر این صورت بیراهه ها، بهانه های پی در پی، توجیهات بی پایه، نشست های بی نتیجه، نامه نگاریهای بی حاصل، وعده های بیجا، فرصت طلبی سودجویان، و از همه بدتر، فرافکنی های فراوان، همچنان فرصتهای موجود را در تنور سوزان دیوانسالاری خواهند سوزاند. همچنان.