محمود سلطانی : کارشناس و مشاور امور محیط زیست

وبلاگ شخصی در بردارنده مقالات ، مطالب و اطلاعات حرفه ای در زمینه محیط زیست و منابع طبیعی

محمود سلطانی : کارشناس و مشاور امور محیط زیست

وبلاگ شخصی در بردارنده مقالات ، مطالب و اطلاعات حرفه ای در زمینه محیط زیست و منابع طبیعی

گزارش ماموریت

درود. گزارش ماموریتی را که باید

 چند روز پس از انجام می دادم امروز منتشر میکنم .

 دوازده سال بعد. ببخشید کمی دیر شد .

گزارش مربوط است به 10 تیر ماه 1381 . 

جا دارد این کار هم در گینس به ثبت برسد

 

بر مزار تالاب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گزارش مأموریت تالاب گاوخونی

 

 


 

     

این روزها، یعنی در گرمترین روزهای سال، رفتن به مناطق غربی استان، گشت و کنترل مناطق، و البته بهره بردن از آب و هوای خنک آن، 

حال و هوای دیگری دارد. فرصتی است که اگر برای کسی دست داد براستی باید آنرا مغتنم بشمارد اما مأموریت خودخواستة ما امروز، 

یکی از جنوبی‌ترین نقاط استان است. تالاب گاوخونی. در این شرایط، رفتن به عیادت این بیمار، اگر شایستگی آن را داشته باشم، بیشتر، 

به یک فریضه می‌ماند تا یک مأموریت اداری. همیشه دوست داشته و سعی کرده‌ام چهار فصل هر منطقه‌ای را ببینم حتی اگر فصل، تابستان باشد و 

منطقه، گاوخونی. بخصوص که بیش از سه ماه دیگر هم به زمان بازنشستگی و قطع ارتباط رسمی من با سازمان حفاظت محیط‌زیست باقی نمانده است. 

پس:

 

اینجا: اصفهان است

ساعت: 4 بامداد روز دهم تیر ماه 1381

هوا: تاریک و خنک

مقصد: تالاب گاوخونی

مسیر: اصفهان، زیار، ورزنه، گاوخونی

همراهان: فرهاد و یک نفر محیط‌بان راننده

 

ماشین به سمت شرق اصفهان در حرکت است. شیشه‌‌ها تا نیمه پایین است و نسیم خنکی چهره‌ها را می‌نوازد. از این جمع محدود، تنها من هستم که

 گاوخونی را چندین بار دیده‌ام و دهها عکس و خاطره از آن دارم. چه آن زمان که این تالاب زیبا با پوششی از گیاهان سبز و قرمز، زاینده‌رود خروشان

 و خسته را در آغوش می‌کشید و به آن آرامش می‌داد. چه، روزهای جانگزایی که از فرط بی‌آبی لحظه‌های احتضار را می‌گذرانید. و چه، روزهایی که بکلی

 حشک و به یک نمکزار بزرگ تبدیل شد. هم، شاید نخستین کسی بودم که چهار سال پیش خبر مرگ گاوخونی را همراه با تصاویری که تهیه کرده بودم

 به همکاران و کسانی که موضوع برایشان مهم بود دادم. بیاد دارم که قرار بود این خبر به روزنامه‌ها هم راه یابد، ولی چنان نشد. شاید گمان می‌رفت که انتشار این خبر، برای موقعیت استان اصفهان خوش‌آیند نباشد. اما بعدها، بودیم و خواندیم که: هامون خشک شد، پریشان خشک شد، گاوخونی خشک شد و البته اتفاق خاصی

 هم نیفتاد.

بگذریم. از آن زمان تا کنون، گاوخونی، که یکی از مهمترین و حساسترین تالابهای ثبت شده در فهرست تالابهای جهان و کنوانسیون بین المللی تالابها 

موسوم به رامسر به‌شمار می‌آید، خشک و تفتیده شده است. تنها یکبار شنیده شد که اندک آبی به این تالاب رسیده است.

 اینک در راهیم. از منطقة زیار به سمت پایین دست، اندک آبی در بستر رودخانه جاری است که توسط کشاورزان منطقه به مصرف کشارورزی می‌رسد. 

شاید خیلی از افراد ندانند که آنچه در این بخش از رودخانه جریان دارد، آب نیست. پساب تصفیه‌خانة فاضلاب شهر اصفهان است. این پساب در 

حد فاصل روستای زیار و شهر ورزنه در پشت بندهای سنتی ساخته شده از سنگ و گل، ذخیره شده و برای مصارف کشاورزی به نهرهای مجاور 

هدایت می‌شود. کیفیت ظاهری آن هم نشان می‌دهد که طبیعی نیست، استفاده از این آب نه چندان پاک، تا ورزنه که در یکصد کیلومتری پایین‌دست 

شهر اصفهان و حدود سی کیلومتری مصب گاوخونی قرار دارد ادامه می‌یابد.

 در این نقطه است که جریان زاینده‌رود بکلی قطع می‌شود. مختصر آب راکدی که در نقاط پست رودخانه دیده می‌شود حاصل تراوشهایی است که از

 زمینهای کشاورزی اطراف رودخانه به آن راه یافته است.

و اینجا، ورودی شهر ورزنه است. شهرداری ورزنه در یک ابتکار جالب، مشخصات کلی تالاب گاوخونی را بر تابلویی نگاشته و در کنار خیابان نصب کرده است. مساحت، فاصلة آن تا ورزنه، و . . . . این اقدام پسندیده، فرهاد را خوش می‌آید. عکسی از آن به یادگار می‌گیرد و . . . . می‌گذریم.

ورود به شهر ورزنه برای فرهاد خیلی جالب است. بادگیرهایی که از روزگار پیشین بر پشت بام یکی دو بنای قدیمی خودنمایی می‌کنند، بهترین 

نشانه برای پی بردن به وضعیت اقلیمی و معماری محل هستند. اما آنچه بیش از هر چیز توجه تازه‌واردان به شهر ورزنه را به‌خود جلب می‌کند پوشش 

سفیدرنگ زنان است که این نیز ریشه در جغرافیا و شرایط طبیعی محل دارد. حیف که صبحی است زود هنگام و در این ساعت از روز کسی در 

کوچه و خیابان دیده نمی‌شود تا به فرهاد نشان دهم. اما چرا، یک موتورسیکلت سوار که خانمی با چادر سفید را پشت مرکب خود سوار کرده درست از روبروی ما می‌گذرد. از این بهتر نمی‌شود. ای کاش همة آرزوها به‌همین سادگی برآورده می‌شد.

زاینده‌رود کاملاً ساکت و بی‌روح است. حتی آبهای راکدی که توسط شهرداری در زیر پلهای قدیم و جدید ورزنه و در پشت یک بند خاکی ذخیره شده 

نمی‌تواند گویای حیات رودخانه باشد. از این مانداب، بویی جز بوی مرگ زاینده‌رود و گاوخونی به مشام نمی‌رسد.   

از ورزنه به سمت تالاب می‌رویم. در جاده‌ای خاکی و نسبتاً هموار که سه یا چهار سال پیش توسط مسؤلان محلی و برای دسترسی بهتر و بیشتر مردم، 

از ورزنه تا گاوخونی احداث شد. پیش از آن، راه دسترسی به تالاب، جاده‌ای بود خاکی، پرپیچ و خم و پر از دست انداز که در نتیجة 

رفت و آمد خودروها ایجاد شده بود. به‌همین سبب در شرایط عادی، یک ساعت و در شرایط غیرعادی، یعنی در فصل زمستان یا پس از بارندگی، رفتن به گاوخونی بسیار طولانی و گاهی ناممکن می‌شد. در شرایطی آنچنان، تنها، کسانی به گاوخونی راه می‌یافتند که یا دوستدار طبیعت بودند یا اینکه قصد شکار داشتند. 

ضمن آنکه دسترسی این دو گروه نیز در گرو داشتن وسیلة نقلیة مناسب بود. به‌عبارتی، همگان از موهبت تماشای این تالاب و چشم‌اندازهای زیبای آن

 در فصل زمستان بکلی محروم بودند. جادة خاکی موجود هم در پاسخ به این نیاز ساخته شده است. اما از عجایب روزگار اینکه، این جاده، هنگامی 

به بهره‌برداری رسید که دیگر آبی به گاوخونی نمی‌رسد. یعنی انگیزه‌های رفتن به محل، از بین رفته.

گفتگو با فرهاد بر سر این بود که گاهی انسان به این نتیجه می‌رسد که برخی منابع کشور ما اعم از تالابها، دریاچه‌ها، غارها، مناطق حفاظت شده و 

نظایر آن، تا زمانی که فرهنگ عمومی اعتلا پیدا نکرده و تا وقتی مردم، بویژه گروههای بی‌اطلاع و گاهی ناهنجار، آمادگی لازم را برای بهره‌برداری درست

 از آن پیدا نکرده‌اند، همان بهتر که از دسترس دور باشند. این، تجربه‌ای است که باید طی سالهای اخیر آنرا آموخته باشیم. مگر چشمه دیمه در 

منطقة بختیاری نبود که تا وقتی راه هموار نداشت از هر گونه تعرض در امان بود و تنها کسانی زحمت راهیابی به آنجا را به خود هموار می‌کردند که  به‌راستی دوستدار طبیعت و عاشق زیبایی‌ها و پاکی‌ها بودند. با درست شدن راه، هجوم مردم هم، از هر گروه و طبقه، آغاز شد. و دریغا بارها دیدیم و شنیدیم 

که چشمه دیمه، با آنهمه پاکی و زیبایی، جایگاهی برای شستشوی خودروها شده. از خاور گرفته تا وانت و پاترول. و مگر همین تجربة تلخ 

هر سال و در فصل بهار، در دشت لالة چهارمحال و بختیاری و گلستانکوه خوانسار تکرار نمی‌شود؟

فرهاد و من، هر دو از این قصه‌ها دلی پردرد داریم. اما از رودخانه هم نباید غافل شد. راههای فرعی را انتخاب کرده و در چندین مقطع سری

 به زاینده‌رود می‌زنیم.    

 بستر زاینده‌رود در چند جا کاملاً خشک است. هرجا هم نم آبی در بستر رودخانه دیده می‌شود، چیزی نیست جز آبهای سنگین و شوری که از طریق

 چند زهکش، راه به رودخانه یافته‌اند. همین آب نیز برای مصرف کشاورزی به زمینهای اطراف پمپاژ می‌شود. تقریباً 15 کیلومتر که از ورزنه به سمت

 گاوخونی پیش می‌رویم خشکی، چهرة خشن خود را آشکار می‌سازد. از این نقطه به بعد، هر چه به موازات رودخانه پیش می‌رویم، بستر رودخانه 

خشکتر می‌شود.آنچه در این بخش از زاینده‌رود نایاب است، قطره‌ای آب است.

همچنان می‌رویم و می‌رویم تا به مصب رودخانه زاینده‌رود یعنی ابتدای تالاب گاوخونی نزدیک می‌شویم. تپه‌های ماسه‌ای در سمت راست و آن سوی

 رودخانه، و کوه موسوم به کوه سیاه در سمت چپ، مانند همیشه استوار و نگران برهوت گاوخونی، ورود ما را خوشآ‌مد می‌گویند.

 

    به ساحل اصلی تالاب گاوخونی که پا می‌گذاریم ساعت، اندکی از 9 صبح گذشته است. نسیم تقریباً خنکی می‌وزد. از بوی آشنای تالاب و

 وجود پرندگان و حشرات خبری نیست. اصلاً از حیات، خبری نیست. همه جا سکوت است و بهت. آب که نیست، هیچ چیز نیست.

از ماشین پیاده می‌شویم. بساط مختصری را که همراه داریم در ساحل نمکزاری که فرسنگها از آب دور است می‌گسترانیم. صبحانه‌ای مختصر 

همراه با تأسف بسیار. به کسانی می‌مانیم که برای دلخوش کردن یکی از آشنایان خود که دهها سال پیش از دنیا رفته، چاشت روزانة خود را بر سر 

مزار فرسودة او در گورستانی متروک آورده و همراه با تأسفی بر گذشته‌ها آن را می‌خورند.

فرهاد، جوانی تحصیلکرده و براستی دوستدار محیط‌زیست است که از چند ماه پیش به جمع من و همکارانم در ادارة کل حفاظت محیط‌زیست پیوسته است. 

البته شناخت ما دو از یکدیگر پیشینه‌ای هفت هشت ساله دارد که مربوط می‌شود به  حضور و همکاری ما با جمعیت حمایت از منابع طبیعی و محیط‌زیست( پیام سبز ). او اما، برای نخستین بار است که به گاوخونی آمده و بیش از من تأسف خود را از آنچه می‌بیند آشکار می‌کند. و من که دوران زندگی و شادابی این تالاب را 

دیده‌ام ناخودآگاه، در آن سکوت جانگزا و غم‌انگیز، خاقانی را می‌بینم در کنار خرابه‌های مداین، که خردمندانه بر آن می‌نگرد و در حالی که 

قطره‌های اشک از چشمانش جاری است، قصیدة ایوان مداین را می‌سراید. چند بیتی از آن قصیدة معروف دارند در خاطرم مرور می‌شوند، 

برای فرهاد، شیرین زبانی می‌کنم که:

 

هان ای دل عبرت بین، از دیده عبر کن هان                     

ایوان مداین را آیینة عبـرت دان

دندانة هـر قصری پنـدی دهدت نو نو

پند ســر دندانـه بشــنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان

یک ره ز لب دجله منزل به مداین کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران

خود دجله چنان گرید صد دجلة خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بر دیدة من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان

 

 هوا ، کم کم رو به گرمی است. فرسنگها در فرسنگ، هیچ موجودی دیده نمی‌شود. آنچه به چشم می‌آید، نیزاری پهناور، تشنه و برافروخته است. و البته

 کوهی سیاه در کنار.

فرسنگها دور از شهر و آبادی، در این دیار بیکسی، و دور از چشم اغیار، گفتگو در مورد چگونگی مدیریت زاینده‌رود و خشکسالی‌های اخیر

 و انتقاد از مسؤلان در جمع محدود ما گُل انداخته که ناگهان لکه‌ای سفید بر بستر تفتیدة تالاب و در نقطه‌ای دوردست توجه ما را به‌خود جلب می‌کند. 

دوربین می‌کشیم. خدای من؟ چند پرندة سفید رنگ. اینجا؟ در این برهوت؟ چه می‌بینیم؟ جای درنگ نیست. دوربین‌های چشمی و عکاسی را برمی‌داریم و 

به‌راه می‌افتیم.

 

دو انسان کوچک بر روی بستری از لجن خشک، در وسعتی به تمامی دنیا و در زیر تابش بی‌امان آفتاب. می‌رویم  و در پشت سر ما، رد پاهایی

 نقش می‌بندد که شاید تا چندین ماه، برجای خواهند ماند. همانطور که ما، هم‌اکنون رد پاهایی را می‌بینیم که شاید ماهها پیش بر این پهنه نقش بسته‌اند. 

رد پاها، یکی یکی از جلوی چشمانمان می‌گذرند. گاهی نیز پوکه‌های خالی از فشنگی که در روزهایی نه‌چندان دور به قصد جان پرنده‌ای شلیک شده‌اند

 بر روی زمین دیده می‌شود. فرهاد در حالی که از رفتار آزمندانة انسان نسبت به طبیعت به‌خشم آمده و غر و لندی زیر لب دارد پا به پای من 

می‌آید و پوکه‌ها را جمع‌آوری می‌کند. می‌گوید برای نگهداری در یک موزه و یا نشان دادن نمونه‌ای از ابزار بیرحمی آدمی برای ستیز با طبیعت، به‌کار می‌آیند.

همچنان می‌رویم. تنها آرزوی ما این است که بتوانیم به پرندگان نزدیک شده و، بعنوان تنها و آخرین نشانه‌های وجود حیات در نمکزار گاوخونی، از آنان

 عکس بگیریم.

با بیش از یک و نیم کیلومتر پیاده‌روی به سمت بالادست، سرانجام به محل اجتماع پرندگان نزدیک می‌شویم. حالا بدون دوربین نیز می‌توان تشخیص داد که

 چندین قطعه فلامینگو در کنار چالة آبی به گستردگی یک استخر گرد آمده‌اند. با دوربین، آنها را شماره می‌کنیم. یک، دو، سه، چهار، پنچ، شش، 

هفت، . که ناگهان همگی متوجه حضور ما در این گوشة خلوت از جهان شده و یکباره به‌پرواز در می‌آیند. دیگر درنگ جایز نیست. باید عکس 

گرفت زیرا معلوم نیست این صحنه تکرار شود. فرهاد با شوق بسیار مشغول گرفتن عکس می‌شود و من پرندگان را شمارش می‌کنم. تا پنجاه و سه.

 پرواز پرندگان در همه جا، و در همه حالت زیبا است. در تالاب گاوخونی و شرایطی چنین سخت اما، شکوه و جلوة دیگری از تلاش برای ماندن را 

نیز بخوبی از این پرواز درک کرد. در طبیعت، همه چیز منظم، مرتب و بامعنی است. این منظره، یادآور خاطرات بسیار زیبایی است از سالهای پبش. 

سالهایی که هر گوشه‌ای از این تالاب، محل اجتماع و زندگی صدها و صدها فلامینگو بود که با کوچکترین تغییر در محیط، فوج فوج بر فراز 

این گسترة آبی زیبا به پرواز در می‌آمدند و پس از دقایقی در گوشة دیگری فرود می‌آمدند و چشم براه می‌ماندند تا ما زحمت را کم کنیم.

 

گاوخونی همیشه زیستگاهی امن برای انبوه پرندگان بویژه فلامینگو بوده است. البته در فصل زمستان با تنوع و تعدادی بیشتر. وجود همین پنجاه و چند

 فلامینگو در این فصل و در شرایطی چنین سخت و محدود نشان می‌دهد که چه توان بالقوه‌ای در این تالاب وجود دارد.

پرندگان، همچنان در بالای سر ما در پروازند. گاهی دور و گاهی نزدیک، مثل همیشه منظم، مرتب و با شکوه و زیبایی تمام. به آبگیر نزدیک می‌شویم. 

اینجا همانطور که حدس زده بودیم چاله‌ای است بسیار کوچک با عمق کمتر از ده سانتیمتر و مقدارکمی آب که از گذشته‌های دور در آن برجای 

مانده است، با وجود گرمی هوا و قطع کامل ارتباط گاوخونی با زاینده‌رود، عجیب است که هنوز این مقدار آب از تابش بی‌امان آفتاب جان به در 

برده و تبخیر نشده است.

بار دیگر دوربین چشمی را برداشته و در جستجوی نشانه‌های دیگری از آب همه جا را برانداز می‌کنیم. نه، در هیچ نقطة دیگری نشانی از 

آب و حتی سراب دیده نمی‌شود.

گفتگو در باره زیباییهای گاوخونی از سرگرفته می‌شود. فرهاد بار دیگر از شگفتیهای طبیعت می‌گوید و از دست کسانی که زاینده‌رود و گاوخونی را 

به این روز انداخته‌اند همچنان حرص می‌خورد. افزایش جمعیت، ایجاد یا توسعة واحدهای صنعتی متعددی که بدون توجه به موضوع محیط‌زیست در 

استان اصفهان و در کرانه‌های زاینده‌رود احداث گردیده‌اند، انتقال آب این رودخانه به حوضه‌های مجاور و دهها موضوع متنوع دیگر، مانع از 

آن می‌شود که تابش بی‌امان آفتاب و گرمای هوا  را حس کنیم.

ای کاش می‌شد اینجا می‌ماندیم و در نقطه‌ای دور از منظر فلامینگوها، حضور آنان را بر سر اندک آبی که در این گودال باقی مانده به‌تصویر

 می‌کشیدیم. این یکی از مهمترین آرزوهای دوستداران طبیعت است. و ای کاش می‌شد پرندگان و چرندگان می‌توانستند حساب دوستداران طبیعت را

 از کسانی که با تیر و تفنگ و تور و تله به طبیعت یورش می‌برند جدا کنند.

در دامنة غربی کوه سیاه و ساحل گاوخونی حرکت می‌کنیم. پرندگان همچنان و در فضایی دور، در حال پروازند. شاید  لحظه‌هایی را انتظار می‌کشند

 که بدون مزاحتمی که ما برای آنان ایجاد کرده‌ایم به زیستگاه خود باز گردند.

 

اینک و در طول راه فراغتی حاصل شده تا اندکی نیز به پیرامون گاوخونی بپردازیم. برای فرهاد می‌گویم که گاوخونی پیش از این و در فصل زمستان، 

محل زمستان گذرانی خیل انواع پرندگانی بود که از نقاط سردسیر داخل و خارج از کشور به این محل مهاجرت می‌کردند. هر تابستان هم اجتماع 

هزاران فلامینگو، تخمگذاری و جوجه‌آوری آنها بود که شور و حال خاصی به تالاب می‌بخشید. برای او می‌گویم که تالاب گاوخونی علاوه بر اهمیت 

زیستی و اقلیمی، از نظر اقتصادی نیز برای گروهی از مردم منطقه اهمیت دارد، بدین ترتیب که آنان با ایجاد حوضچه‌هایی در آبهای ساحلی و استفاده از 

توان طبیعی محل، یعنی تابش آفتاب، تبخیر شدید و کم و زیاد شدن سطح آب، نمکهای موجود در آب را برداشت می‌کنند. او با دلواپسی می‌گوید: 

ای وای، پس این نمکی هم که می‌خوریم آلوده . . . ؟ سخن او را قطع می‌کنم و می‌گویم: نه. نه. نمکهایی که از گاوخونی و آبگیرهای پیرامون آن 

برداشت می‌شود، آنگونه که گفته‌اند، مصرف صنعتی دارند.            

 کم کم به کوه سیاه نزدیک می‌شویم. مشاهدة یک چادر و یک دستگاه سنگ شکن کوچک، داغ چند وقت پیشمان را تازه می‌کند. در 

مأموریتی که چندی پیش به گاوخونی داشتیم چند کارگر را دیدیم که مشغول جمع‌آوری پاره سنگهای سیاه و پراکنده در دامنة کوه سیاه بودند. از آنان پرسیدیم به‌دستور چه کسی و با چه هدفی این سنگها را جمع‌آوری می‌کنند؟ از پاسخ های ناقص، محتاطانه و پراکنده‌ای که دادند دستگیرمان شد که این سنگها ابتدا به مقصد 

کارخانه‌ای واقع در شهرک صنعتی مورچه‌خورت بارگیری می‌شود و پس از مختصر فرآوری که بر روی آنها صورت می‌گیرد در 

کارخانة ذوب‌آهن به مصرف می‌رسد. چندی پس از انجام آن مأموریت شنیده شد که انجام این کار متوقف شده اما امروز می‌بینیم که تمام

 تکه سنگهای موجود در محل، کُپه کُپه جمع‌آ وری شده‌اند تا در فرصت مناسب به محل مورد نظر حمل شود.

موضوع تازه‌ای است تا خون فرهاد را بار دیگر به جوش بیاورد. آیا هر شخص یا مؤسسه‌ای حق دارد با هر هدفی و بدون هماهنگی با 

سازمانهای مربوطه چهرة طبیعی این منطقه را که در شمار تالابهای بین‌المللی ثبت شده تخریب نماید؟  گویا این آهنی که تولید می‌شود قرار است 

همه جای این مملکت، از اصفهان تا پیربکران، تا زفره، تا بختیاری، تا بافق، تا کنار گاوخونی و هر جای دیگر را تحت تاثیرات سوء خود قرار دهد. 

فرهاد ناله سر می‌کند که علاوه بر هوا و آب و خاک این کشور، که از آلودگیهای صنعتی به‌ستوه آمده‌اند، مثل اینکه سنگهای بیابان نیز باید قربانی صنعت

 شوند. اندکی دلداری‌اش  می‌دهم با این وعده که موضوع را به سازمانهای دست‌اندرکار گزارش کنیم.

حالا دو ساعت از ظهر گذشته. جاهای ندیده و حرفهای ناگفته هم بسیار اما، هوا هر لحظه گرمتر می‌شود. راه آمده را نیز، باز باید گشت. پس، 

می زنیم به راه.

در ماموریت‌های اداری به مناطق مختلف، معمولاً دیده‌ها، شنیده‌ها و خاطره‌های من است که بویژه برای همکاران جوانتر شنیدن دارد. امروز

 اما در راه بازگشت از تالاب گاوخونی، این فرهاد است که حرف بسیار دارد. از نیمهشب تاکنون دیدنی بسیار دیده و شنیدنی هم. او امروز را 

یکی از بهترین روزهای زندگی خود می‌داند.

هوا بسیار گرم است و ماشین در حال حرکت به‌سوی ورزنه. من و او هم همچنان در حال گفتگو. از همه چیز. از سالهای نه‌چندان دوری که در

 پایین‌دست شهر ورزنه و در همین سواحل زاینده‌رود هندوانه کشت می‌شد به چه بزرگی و با چه شیرینی! اما امروز، دریغ از یک قطره آب.

بخاطر دارم که چند سال پیش و در یکی از نخستین مأموریت‌هایی که به گاوخونی داشتم به مدیران استان پیشنهاد کردم برای حفاظت جدی و 

عملی از تالاب گاوخونی، یک پاسگاه محیط‌بانی در این محل ایجاد کنند که شنیده نشد. البته این را هم نباید از نظر دور داشت که هزینه کردن در

 محل یا منطقه‌ای که نام آن در فهرست مناطق حفاظت شدة سازمان حفاظت محیط‌زیست قرار ندارد قابل توجیه نیست. این هم نکتة جالب و قابل تأملی

 است که نام یک منطقه مانند تالاب گاوخونی در فهرست تالابهای بین‌المللی ثبت شده باشد ولی در مناطق حفاظت شدة سازمان جایگاه تعریف شده‌ای

 نداشته باشد. باری، نه تنها ایجاد پاسگاه محیط‌بانی برای حضور و نظارت مستمر نیروهای سازمان حفاظت محیط‌زیست بر تالاب گاوخونی تاکنون 

در دستور کار قرار نگرفته،  بلکه راه دسترسی از ورزنه به گاوخونی نیز، بدون مطالعه و به‌عنوان یک اقدام عمرانی توسط مسؤلان محلی هموار

 شد تا سودجویان، آسانتر، بیشتر و البته پیشتر از محافظان طبیعت به این تالاب و پیرامون آن دسترسی داشته باشند.

محیط‌زیست اصفهان، شهرداری ورزنه، بخشداری، حتی چند نفر از اهالی محل برای تالاب گاوخونی دلسوزی می‌کنند اما واقعیت این است که، 

تا این بخش مهم از طبیعت استان، در فهرست مناطق حفاظت‌شدة کشور قرار نگیرد و تا حقآبه‌ای برای آن تعیین و تضمین نشود، به حیات دوبارة آن

 نمی‌توان امیدوار بود و چه بسا روزی هم فرا رسد که نه تنها بر مزار تالاب گاوخونی بلکه بر خود زاینده‌رود هم باید گریست و قصیده سرایی کرد که 

البته چنین مباد.